جریـــــــان حرکت مستقل دانشجویی برای انعکاس صحبت ها، گلایه ها و درد و دل های دانشجویان دانشگاه مازندران در یک محیط صمیمانه به دور از هر گونه جهت گیری بود.
و جریان آنلاین تنها خاطره با هم بودنمان و نگاشت آنچه نگاشتیم.
اکنون با ناراحتی تمام باید بگویم، جریان آنلاین، دیگر بروز نمی شود و آفلاین شد!

   

مطالب تصادفی
 
محبوب ترین ها

Home arrow آرشیو موضوعی arrow مطالب جرياني arrow ماجراهاي اتاق 717

ماجراهاي اتاق 717
ماجراهای اتاق 717 (قسمت پنجم) چاپ
نویسنده عليرضا حسين نژاد   
1387/03/12 ساعت 09:00:00

ماجراهای اتاق 717، ماجراهای اتاقی در خوابگاه نواب است که تعدادی از همکلاسی های خودمون تو اون هستن و داریم اونو براتون روایت می کنیم. تو این اتاق، کاظم (فیزیک هسته ای 82)، طاها (صنایع دستی 83)، عباس (مدیریت بازرگانی 84)، شروین (مدیریت صنعتی 84)، امیرعلی (تربیت بدنی 85)، کوروش (علوم سیاسی 86) و بهرام (حسابداری 5/84 Teleping) با هم هستن و در اینجا قسمت پنجــم ماجراهاشـون رو براتـون تعریف می کنیم...

بعد ظهر بود...
بعد از چند روز باروني، هوا آفتابي شده بود و بچه ها درِ اتاق و تراس رو باز گذاشته بودند تا کمي از گرمي اتاق کم بشه...
از وقتي نتايج ارشد بعد از کلي تاخير اومده بود، طاها خيلي پَکَر شده بود. خيلي کم حرف و ساکت. از اينکه اين همه درس خونده بود و همش شده بود، هيچ... هيچ...
به قول يکي از اساتيد درس مي خونيم کنکور مي دهيم و قبول مي شيم و درس مي خونيم و خودمون رو آماده مي کنيم براي کنکور بعدي!!!
تازگي هم مي گن کلاس هاي آمادگي براي دوره دکتري هم گذاشته شده !
امير علي، کوروش، کاظم، شروين و عباس هم داشتند مار و پله جريان رو بازي مي کردند...
چهار...   يک- دو- سه- چهار
کاظم: پِله، نوبت توئه...
دو... يک- دو
کاظم با خنده: "حالا تو باشي بري اين خونه، دور بعد نمي توني بريزي..."
پنج...
- حالا پاچه خواري مي کني! برو دنبال مار پايين...
بچه ها مشغول بازي بودند که مسلم، يکي از بچه هاي خوب          علوم اجتماعي در اتاق رو زد...
تق... تق...
- "بفرماييد"
تق... تق...
- "بَفرمي بِرار"
مسلم در رو آروم باز مي کنه
- بـَ ــ ــ ــ ـه آقا مسلم گُل...
مسلم با چهره اي خسته و در مونده اومد تو اتاق، به همگي بچه ها سلام کرد و کنار کاظم نشست...
کاظم: "بفرما چاي... "
مسلم: "ممنون، دستت درد نکنه... "
- "چيه داش مسلم، کشتي هات غرق شده؟ بدخواه مدخواه داري نشونش بده... عکس بده، جنازه تحويل بگير..." بعد محکم مي زنه به پشت مسلم...
- "بابا امروز خداييش مُردم... صبح دانشکده بودم و بعدشم رفتم سازمان مرکزي ... ناهار هم نخوردم... هي برو بالا، بيا پايين... هي     مي گن، "يا صبر کن مدير بياد يا برو فردا بيا! " انگار نه انگار که من دانشجو، بد بختانه درس دارم. امروز نتونستم هيچ کلاسي برم. برو از علويان امضا بگير، برو بالا نامه بده تايپ کنن، دکتر غني پور نيست و... " [ادامه ماجراي  اردو رو در مطلب "پله پله تا ملاقات خدا" بخونيد.]
پله: "راستش يکي از رفقاي منم داستان جور شدن اردوشون رو تعريف مي کرد، باورم نمي شد، بگو بدبخت چي کشيده! "
مسلم: "بابا آدم رو... ولشکن، نگم بهتره"
مسلم يه نگاهي به اتاق و بچه ها ميندازه و مي گه: "بچه ها سال بعد چي کاره ايد؟ بازم باهميد؟"
عباس: "من و شروين که نيستيم، مي ريم خونه مي گيريم."
مسلم: "چرا؟، خوابگاه که خوبه؟"
عباس: "چه خوبي؟! بي نظمي، سر و صدا"
مسلم: "خُب سالن مطالعه"
عباس: "اُوه... اونجا رو که نگو... بازار شام! بد بختانه سال بعد کنکور داريم!"
مسلم: "اميرعلي، شما چي؟"
پِله: "من و کوروش و بهرام که با هميم... "
مسلم: "کاظم شما چي؟ بازم واحد داري [با خنده] ؟"
کاظم: "بسه ديگه، پوسيديم تو اين چار ديواري! من و طاها ديگه     مي ريم سي بدبختيمون! "
بعد اين کاظم مي ره تو فکر
کاظم: "بچه ها نظرتون چيه يه قراري بذاريم؟"
پِله: "چه قراري؟"
کاظم:  "ما که از يه ماه ديگه نيستيم، بيا يه قراري بذاريم پنج سال ديگه همديگرو يه جايي ببينيم. "
پِله: " بابا اين مال تو فيلم هاست... "
کاظم:  " نه شوخي نمي کنم، بچه ها موافقيد؟"
- "به نظر من که بد نيست.. "
- "به نظر منم جالبه... "
- "منم موافقم... "
- "خُب کِي باشه به نظرت؟"
کاظم: "پنج سال ديگه، ميدان نيماي دانشگاه"
- "خوبه... "
- "آره خوبه... "
- "حالا چه روزي؟"
کاظم: "همين امروز"
عباس: "نه، بايد يه روز خاص باشه... "
کاظم: "به نظرت چه روزي باشه؟"
عباس: " 17/ 7 "

ماجراهای اتاق 717 (قسمت چهارم) چاپ
نویسنده عليرضا حسين نژاد   
1387/02/21 ساعت 09:00:00

ماجراهای اتاق 717، ماجراهای اتاقی در خوابگاه نواب است که تعدادی از همکلاسی های خودمون تو اون هستن و داریم اونو براتون روایت می کنیم. تو این اتاق، کاظم (فیزیک هسته ای 82)، طاها (صنایع دستی 83)، عباس (مدیریت بازرگانی 84)، شروین (مدیریت صنعتی 84)، امیرعلی (تربیت بدنی 85)، کوروش (علوم سیاسی 86) و بهرام (حسابداری 5/84 Teleping) با هم هستن و در اینجا قسمت چهــــارم ماجراهاشـون رو براتـون تعریف می کنیم...

دیروز بعد از ظهر، بچه های اتاق 717 بعد یک جشن پتوی با حال و مفصل که واسه بهرام گرفته بودن دور هم جمع شدن تا چایی بخورن.
داریوش مثل همیشه ژست روشن فکرانه ای به خودش گرفت و گفت: "بچه ها! این دوربین های مدار بسته بدجوری ماجرا آفرین شدن! امضا جمع کردن، دخالت بی مورد انتظامات، تحصن ..."
عباس: "من که به شخصه با امضا جمع کردن موافقم، اون روزم متنو  امضا کردم، انتظاماتم بی مورد قاطی جریان شد. بچه ها با آرامش کارشون رو می کردن، ولی موافق تحصن نبودم. به نظرم این کار ارزش تحصن نداشت."
بهرام که داشت با وجناتش برای کاظم خط و نشون می کشید که جشن پتوی بعدی چجوری حالتو می گیرم، بعدش گفت: "واقعاً فلسفه این کار چیه؟"
عباس با حالتی که انگار به کَتشم نرفته بود، گفت: "شنیدم که گفتن مهمترین دلیلش حفاظت از اموال دانشگاست!"
داریوش: "بعد می گـن، چرا هی می گی تو این دانشگـاه به شعــور آدم توهیـن می کنن! خُب چرا فقط توی ورودی ها نمی ذارن و اومدن تو راهرو های تشکیل کلاس ها هم گذاشتن. یعنی فقط به خاطر چهار تا میز و صندلی زوار در رفته یا شیر سرویس بهداشتی؟ اصلا چرا تو ساختمون استادا نمی ذارن، ها؟ اونجا که وسایلاشون گرون تره... یعنی به خودشون اعتماد دارن و دانشجو رو..."
کاظم: " استغفرالله... چیه داغ کردی؟ تو هنوز نفهمیدی که هر سئوالی رو نباید بپرسی؟"
داریوش: "من فکر کنم بیشتر واسه این دوربینا رو کار گذاشتن که دانشجو کارای بودار نکنه!"
عباس: "اونوقت باید همه جا بوگیر نصب می کردن، گل پسر تو هم عشقت اینه که مرتب همه چیو سیاسی کنی..."
بهرام هم تو این فرصت داشت تلفن داخلی صحبت می کرد!!!
کاظم داد زد: "اُورِکا... اُورِکا..."        بهرام هم همینجوری گوشی رو نگه داشت تا ببینه کاظم چی می گه!!!
کاظم: "بچه ها فهمیدم واسه چی این دوربین ها رو گذاشتن"         بچه ها: "برای چی؟"
کاظم: "برای اینکه یه وقت بهرام دستشو تو دماغش کرد ضبط کنن و هی فیلم رو عقب بزنن و پخش کنن و بخندن..."
بهرام جلوی کیوسک خشکش زد!!!    اتاق از خنده بچه ها ترکید!
بهرام سرخ شده بود و معلوم بود بدجوری ضایع شده ، سریع گوشی رو گذاشت!!!
بهرام: "کاظم، تو هم فقط ما رو ضایع کن... یادت باشه... امروز دو تا از من طلب کاری!"
عباس: "یه چیزی بچه ها، فکر می کنین بعد از گذاشتن دوربین چی می شه؟"
داریوش:"من فکر کنم از فردای اون روز بچه های ریاضی رو صدا کنن تا بیان با محاسبه سینوس، کسینوس نقاط کور دوربین ها رو شناسایی کنن."
طاها که تازه به جمع ملحق شده بود گفت: "بعضیا  می گن واسه اینه که تجمع دخترا و پسرا رو کنترل کنن."
عباس: "من که یه چیز دیگه فکر می کنم! فکر کنم اینجوری فقط محل تجمعات عوض بشه."      بهرام: "منظورت چیه؟"
عباس: "یعنی اگه قبلا تو آلاچیق ها بودند و جلو دید، الان ممکنه جاهای دیگه یا حتی خارج از دانشگاه...که اونوقت اصلا کنترلی نیست!"
طاها: " خیلی خوب می شد قبل از این کار، که بر خلاف کارهای دیگه دانشگاه، به سرعت و تو ایام عید انجام دادن، کارای دیگه رو مثل ساخت آشپزخونه برای بلوک ها که هر هفته یه رج کاشی می چینن رو سرعت ببخشن!"
داریوش: "حداقل کاری که می شد کرد این بود که قبل از این کار از دانشجوها و یا استادای علوم اجتماعی سئوال می کردن. هر چی هست، در این موضوع شخصیت و حیثیت دانشجو بود که لگدمال شد. به نظرم، این دوربین ها اگر امنیت هم بیارن، احساس امنیتو از بین می برن."
تو همین حین بود که صدای "دوووم... دوووم... " از طبقه بالا شروع شد!   انگار یه ارتش داشت رژه می رفت...
عباس: "فکر کنم بچه های بالا دوباره لیگ کشتی لوچو شون رو شروع کردن"
داریوش: "ظاهرا اینجا رو با میدون کشتی اشتباه گرفتن"              کاظم: "صبر کنین بچه ها" بعد یه چشمک به بهرام می زنه!
بعد دوتایی پامیشن و از تراس یه کیسه رو به زور میارن تو اتاق...  معلوم نبود که چیه، ولی هر چی بود کیسه سیب زمینی، پیاز نبود!
- "این چیه کاظم؟"       - "چه خبره کاظم؟ می خواهی چی کار کنی؟"
وقتی کاظم کیسه رو باز کرد همه هنگ کردن!
یه سنگ که حداقل به ابعاد پنجاه سانت از هر طرف بود!
عباس: "این دیگه چیه؟"
کاظم: هیچی! دیروز دلم گرفته بود... رفتم کنار ساحل تا حسِ..."
عباس: "چه حسی؟"
کاظم: "وِلَکِن بِرار... تو هم فقط گیر بده... رفته بودم کنار ساحل
 قدم بزنم... این سنگ رو دیدم... دیدم خیلی خوش تراشه...
با بهرام آوردمش...!
سنگو روی قالی (همون پتو) می ذارن...!
عباس: "چی کار می کنین؟"
کاظم: "می فهمین!"
کاظم و بهرام دو طرف پتو رو می گیرن...
همه بچه ها با چشمای گرد شده داشتن سنگ و
 کاظم و بهرام رو می دیدن"
کاظم و بهرام: "یک... دو... سه..."
بوووم... بوووم... بوووم...
با این ضربه به ستون وسط اتاق،
کل لاین و بلوک و شیشه ها چنان لرزید
 که انگار یه شهاب سنگ کنار
 بلوک سقوط کرد...
بعد از آن آرامش غریبـی در بلوک
 حکمفرما شد...
ظاهرا لیگ کشتی لوچو یکباره
 منحل شد!
تا همه بفهمن تو بلوک
 717 ای ها نباید سر و
صدا راه انداخت...

ماجراهای اتاق 717 (قسمت سوم) چاپ
نویسنده عليرضا حسين نژاد   
1386/12/20 ساعت 17:42:35

ماجراهاي اتاق 717، ماجراهاي اتاقي در خوابگاه نواب است که تعدادي از همکلاسي هاي خودمون تو اون هستن و داريم اونو براتون روايت مي کنيم. تو اين اتاق، کاظم (فيزيک هسته اي 82)، طاها (صنايع دستي 83)، عباس (مديريت بازرگاني 84)، شروين (مديريت صنعتي 84)، اميرعلي (تربيت بدني 85)، کوروش (علوم سياسي 86) و بهرام (حسابداري 5/84 Teleping) با هم هستن و در اينجا قسمت ســــوم ماجراهاشـون رو براتـون تعريف مي کنيم...

کم کم داشت بوي بهار در خوابگاه به مشام مي رسيد.‏
همه بچه هاي اتاق 717 تو اتاق بودند، غير از کاظم...‏
کاظم از وقتي که امتحان ارشد رو داده بود ديگه هر چي عقده بي تفريحي داشت، ‏خالي مي کرد.‏
امروزم (ظاهرا) با بچه هاي هم دوره ايش قرار بود برن سينما... کوروش روزنامه مي خوند و پله (امير علي) روي تخت بالايي طوري دراز کشيده بود که ‏بتونه دريا رو ببينه، توپ رو مدام بالا پايين مي انداخت و توفکر بود... (حالا تو فکر چي ‏بود؟...بماند!)‏
طاها هم رمان مي خوند... و بهرام هم تازه از خواب پا شده بود و خودش رو ‏کش و قوس مي داد...‏
عباس و شروينم وسط اتاق نشسته بودن و داشتن سر حذف و اضافه درسا با هم صحبت ‏مي کردن...‏

شروين: تقي همسايه!
عباس: خُب!
شروين: همين ترم، ترم آخرشه. ولي يکي از درساش ارائه نشده!
عباس: مي تونه درس رو معرفي به استاد بگيره.
شروين: اونوقت ترم آخر محسوب نمي شن و نمي تونن از شرايط ترم آخري مثل هم ‏نياز کردن درسا استفاده کنن...
عباس: راستش برنامه ريزي درست درسا وظيفه مُديـ...‏
‏[تـَ... ق... تو...ق...]‏
هنوز حرف عباس تموم نشده بود که کاظم با يه جعبه شريني خيلي شنگول پريد تو ‏اتاق...‏
پله از روي تخت پريد پايين و هنوز سلام عليک نکرده شيريني رو از دست کاظم  ‏قاپيد!‏
‏[بچه ها] به به آقا کاظم ...‏
-‏    سلام کاظم ...‏
‏-‏    چه خبره کبکت خروس مي خونه!‏
کاظم: سلام بچه ها! هيچي! همينجوري! هوس کردم امروز براي بچه ها شيريني بگيرم ‏‏... آخه امروز خيلي سرحالم!
پله: همينجوري؟!‏
کاظم: ولکن برار! وبعد سريع بحث رو عوض مي کنه...‏
کاظم: بچه ها امروز دانشگاه بودم! اين ترم جديديا رو ديدين؟! خداييش خيلي شادن! ‏امروز با يکيشون اتفاقي آشنا شدم! هنوز يه واحد پاس نکرده ازم مي پرسه: "منابع ارشد ‏چيه؟"، اينا ظاهرا موتورشون خيلي داغه! ‏
کوروش سرش رو از روزنامه بالا مي ياره و مي گه: بابا اينام مثل ما! يه چند روز ديگه ‏مي فهمن هيچ خبري نيست! ‏
کاظم [باخنده]‏: خداييش سيلندر ما از اينا خيلي کمتر بود!
شروين: ظاهرا دارن از اين طريق بيکاري جامعه رو کم مي کنن! ‏کاظم: پس اين جوري همه رفتن "سرکار" !‏
شروين: ديديد که دانشگاه چقدر شلوغ شده؟! ترم قبل که غوغا بود! حالا اين ترم بچه ‏هاي شبانه و مرخصي رفته ها بيان، اونوقت فکر کنم دانشگاه...‏
‏[صدايي از تو لاين] ترکيــــد... کتـــري ترکيـــد...!!!‏
طاها يه دفعه سرش رو از روي کتاب «من او» ي رضا اميرخاني که به فصل «هفت او» ‏رسيده بود و غرق خوندنش بود برمي داره  ومي گه: «اوه... يادم رفته بود!»‏
يه "ياعلي مددي!" مي گه و بلند مي شه و پارچه کهنه اي که کنار جاکفشي بود برمي ‏داره و مي پره بيرون... بهرام هم بلند  مي شه و مي ره استکان هاي جورواجور اتاق که ‏چند تا ليوان شبيه! ليوان هاي سلف بينشون بود رو با آبکـش بر مي داره و مي ره تا ‏بشوره... (البته فقط آب بکشه!)‏
بعد از چند دقيقه که بساط چايي حاضر مي شه، شيريني اي که کاظم آورده رو، "پله" ‏مي آره تا در کمتر از يک چشم به هم زدني از روي زمين بر چيده بشه...!‏
طاها که کنار قوري براي بچه ها چايي مي ريخت، يه چايي دبش قنـد پهلـو توي ‏خوشگلتـرين استکــان اتاق براي کاظم مي ريزه و يواش مي ره کنار کاظم ‏مي شينه...‏
طوري که بچه هاي ديگه اتاق نفهمن با چاشني يه چشمک به کاظم مي گه: راستشو ‏بگو... قضيه اين شيريني چيه؟...‏

ماجراهاي اتاق 717 (قسمت دوم) - روزهاي برفي. . . چاپ
نویسنده عليرضا حسين نژاد   
1386/10/24 ساعت 20:52:57
خوابگاه-نواب--ماجراهاي-اتاق-717
ماجراهاي اتاق 717 ماجراهاي اتاقي در خوابگاه نواب است كه تعدادي از همكلاسي هاي خودمون تو اون هستن و داريم اونو براتون روايت مي كنيم.
تو اين اتاق كاظم (فيزيك هسته اي 82)، طاها (صنايع دستي 83)، عباس (مديريت بازرگاني 84)، شروين (مديريت صنعتي 84)، اميرعلي (تربيت بدني 85)، كوروش (علوم سياسي 86) و بهرام (حسابداري 84/5 Teleping) با هم هستن.
در نشريه شماره يك جريان، يك ماجرا از اونا رو براتون تعريف كرديم و در اينجا يك داستان ديگه ازماجراهاي  اتاق 717 رو به نام "روزهاي برفي" براتون روايت مي كنيم.


از همه مهم تر اينكه رسما تعطيلات بين دو ترم به فنا رفت...!!!
و البته شادي ها و برف بازي ها...
در واقع به نظر مي رسه تعطيلات بين دو ترم رو بايد وسط امتحانات انجام داد!
از خودمون بگيم كه در خوابگاه چه اتفاقا كه نيفتاد و چه كارا كه نكرديم...
ماجرا از چهارشنبه اي شروع شد كه از بلندگوي خوابگاه گفته شد كه "به تصميم شوراي دانشگاه امتحانات تمامي مقاطع تحصيلي تا 1 بهمن به تعويق افتاد"، و اين پيج شدن همانا و در چند دقيقه كل ايران خبر دار شدن، همانا...!
اونم از طريق فناوري هايي همچون اس ام اس، تلفن، ايميل، چاپار، اشاره، تلكس، آف، نامه، دم گوشي، اطلاعيه روي ديوار، سايت دانشگاه و...
البته بازم بايد اشاره كرد كه از همه مهمتر و كاراتر همون پيامك (فارسي را پاس بداريم!) خودش رو نشون داد...
شروع شد، پيامك هاي تقدير و تشكر و ايول و دمت گرم و هميشه خوش خبر باشي و زنگ پشت زنگ، راسته، دروغه، سركاريه، شوخيه و...
هر چي بود، خوابگاه در عرض يه ساعت از سكنه خالي شد!
البته بازم مثل هميشه اتاق 717 برخلاف جريان ديگر اتاق ها!!!...
ادامه مطلب ...
ماجراهای اتاق 717 - قسمت اول چاپ
نویسنده عليرضا حسين نژاد   
1386/09/17 ساعت 17:22:08
ماجراهای اتاق 717، ماجراهای اتاقی در خوابگاه نواب است که تعدادی از همکلاسی های خودمون تو اون هستن و داریم اونو براتون روایت می کنیم. تو این اتاق، کاظم (فیزیک هسته ای 82)، طاها (صنایع دستی 83)، عباس (مدیریت بازرگانی 84)، شروین (مدیریت صنعتی 84)، امیرعلی (تربیت بدنی 85)، کوروش (علوم سیاسی 86) و بهرام (حسابداری 5/84 Teleping) با هم هستن و در اینجا ماجراهاشون رو براتون تعریف می کنیم...

بارون داشت شدیدا می بارید و بچه های تو اتاق بودن...
باد سردم داشت از زیر در وارد اتاق می شد و شوفاژ هم نمی تونست اتاق رو گرم نگه داره...
یکدفعه کاظم در اتاق رو باز کرد و خودشو انداخت تو اتاق...
سر تا پاش خیس شده بود... پاهاشم هم شدیدا گلی بود..
شروین با فیس و افاده گفت: کجــــا کاظم...! موکت رو گلی کردی...! همون جلوی اتاق جوراباتو در بیار و برو پاهاتو بشور...
کاظم: وِلَکن بِرار! بابا نمی دونم کدوم پدر آمرزیده ای اومده جلوی بلوک، پهن و گِل ریخته...! قدیما، از این بدتر هم بارون می اومد، ولی چون زمین ماسه ای بود، آب کشیده می شد... ولی الان، (با دست خودشو نشون می ده) ببینیدم!
عباس که اصلا حواسش به بحث بچه ها نبود، بی مقدمه گفت:
بچه ها! امروز انتخابات شرکت کردید؟
کاظم: وِلَکن بِرار! بابا جان هر سال به جای اینکه اول سال انتخابات بگذارن، می گیرن آخرای ترم انتخابات می ذارن! در و دیوار و به قول یکی از بچه های اقتصادی [ایشان در اتاق 601، کنار پنجره سکنی گزیده اند!] فقط مونده روی دیگ های آشپزخونه سلف بزنن! اونوقت هر کی رفیق بیشتر داشته باشه، یا اونور خط(!) هم روابط عمومیش خوب باشه، رای میاره!!!
امیر علی که بچه ها "پِله" صداش می کردن، یکدفعه پرید روی تخت بالایی و داد کوروش رو در آورد، گفت: خوووب... رای آوردن که چی؟
شروین: خوب که هیچی! صاحب دفتر بشن و دیگه آدم رو تحویل نگیرن!
عباس: بابا اینا تو تبلیغاتشون می گن، فلان می کنیم! بهمان می کنیم! فقط کم مونده بگن وام ازدواج می دیم!
کاظم: ای کلــــــک چیه! خبریه! آره...
عباس: نــــــــه بابا!
پِله: حالا بی شوخی اینا چی کار می کنن؟
کاظم: هیچی...! مثلا اینا که شورای صنفی شدن، قراره مطالبات صنفی ما رو مطالبه کنن! -عجب چیزی گفتم!- مثلا پیگیری همین وضع بد تغذیه، اتوبوس ها، جلوی سلف دانشگاه، یا همین محوطه خوابگاه...، با ایناست! در واقع اینا شدن نماینده ما!
پله: اُ اُ اُ اُ...
کوروش که تازه به بحث ملحق شده بود و دوباره تریپ روشن فکرانه اش گل کرده بود، گفت: شنیدم دو نفر برای هر دانشکده انتخاب می شن، به نظرتون دو نفر، کم نیست برای نمایندگی صنفی دانشجویان؟
کاظم: بابا اگر همین دو نفر هم درست و حسابی و از دل و جون کار کنن، می تونن کلی از به قول معروف مطالباتمون رو برآورده کنن!
پله که از تخت اومده بود پایین و توپ رو بغلش گرفته بود و داشت بند کفشش رو می بست، یهو گفت: واقعا! پس ببینیم، این جدیدیا چی کار می کنن!
بعدم در رو بست و رفت با بچه های 85ای همکلاسیش فوتبال...
تو این موقع کاظم با همون وضع فوق الذکر وسط اتاق، روی تنها قالی اتاق (البته همون پتو منظوره!) نشسته بود!
مطالب مرتبط...
 
امروز ‌پنجشنبه 1 آذر 1403


صفحه اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو تاریخی
دانلود نشریه جریان
گالری تصاویر
جستجوی پیشرفته
تماس با ما
گالری

barf-daneshgah 2


جشن دانش آموختگی مدیریت 84 13


جشن دانش آموختگی مدیریت 84 32