جریـــــــان حرکت مستقل دانشجویی برای انعکاس صحبت ها، گلایه ها و درد و دل های دانشجویان دانشگاه مازندران در یک محیط صمیمانه به دور از هر گونه جهت گیری بود.
و جریان آنلاین تنها خاطره با هم بودنمان و نگاشت آنچه نگاشتیم.
اکنون با ناراحتی تمام باید بگویم، جریان آنلاین، دیگر بروز نمی شود و آفلاین شد!

   

مطالب تصادفی
 
محبوب ترین ها

Home arrow آرشیو تاریخی

آرشیو تاریخی
ماجراهای اتاق 717 (قسمت پنجم) چاپ
ماجراهاي اتاق 717
نویسنده عليرضا حسين نژاد   
1387/03/12 ساعت 09:00:00

ماجراهای اتاق 717، ماجراهای اتاقی در خوابگاه نواب است که تعدادی از همکلاسی های خودمون تو اون هستن و داریم اونو براتون روایت می کنیم. تو این اتاق، کاظم (فیزیک هسته ای 82)، طاها (صنایع دستی 83)، عباس (مدیریت بازرگانی 84)، شروین (مدیریت صنعتی 84)، امیرعلی (تربیت بدنی 85)، کوروش (علوم سیاسی 86) و بهرام (حسابداری 5/84 Teleping) با هم هستن و در اینجا قسمت پنجــم ماجراهاشـون رو براتـون تعریف می کنیم...

بعد ظهر بود...
بعد از چند روز باروني، هوا آفتابي شده بود و بچه ها درِ اتاق و تراس رو باز گذاشته بودند تا کمي از گرمي اتاق کم بشه...
از وقتي نتايج ارشد بعد از کلي تاخير اومده بود، طاها خيلي پَکَر شده بود. خيلي کم حرف و ساکت. از اينکه اين همه درس خونده بود و همش شده بود، هيچ... هيچ...
به قول يکي از اساتيد درس مي خونيم کنکور مي دهيم و قبول مي شيم و درس مي خونيم و خودمون رو آماده مي کنيم براي کنکور بعدي!!!
تازگي هم مي گن کلاس هاي آمادگي براي دوره دکتري هم گذاشته شده !
امير علي، کوروش، کاظم، شروين و عباس هم داشتند مار و پله جريان رو بازي مي کردند...
چهار...   يک- دو- سه- چهار
کاظم: پِله، نوبت توئه...
دو... يک- دو
کاظم با خنده: "حالا تو باشي بري اين خونه، دور بعد نمي توني بريزي..."
پنج...
- حالا پاچه خواري مي کني! برو دنبال مار پايين...
بچه ها مشغول بازي بودند که مسلم، يکي از بچه هاي خوب          علوم اجتماعي در اتاق رو زد...
تق... تق...
- "بفرماييد"
تق... تق...
- "بَفرمي بِرار"
مسلم در رو آروم باز مي کنه
- بـَ ــ ــ ــ ـه آقا مسلم گُل...
مسلم با چهره اي خسته و در مونده اومد تو اتاق، به همگي بچه ها سلام کرد و کنار کاظم نشست...
کاظم: "بفرما چاي... "
مسلم: "ممنون، دستت درد نکنه... "
- "چيه داش مسلم، کشتي هات غرق شده؟ بدخواه مدخواه داري نشونش بده... عکس بده، جنازه تحويل بگير..." بعد محکم مي زنه به پشت مسلم...
- "بابا امروز خداييش مُردم... صبح دانشکده بودم و بعدشم رفتم سازمان مرکزي ... ناهار هم نخوردم... هي برو بالا، بيا پايين... هي     مي گن، "يا صبر کن مدير بياد يا برو فردا بيا! " انگار نه انگار که من دانشجو، بد بختانه درس دارم. امروز نتونستم هيچ کلاسي برم. برو از علويان امضا بگير، برو بالا نامه بده تايپ کنن، دکتر غني پور نيست و... " [ادامه ماجراي  اردو رو در مطلب "پله پله تا ملاقات خدا" بخونيد.]
پله: "راستش يکي از رفقاي منم داستان جور شدن اردوشون رو تعريف مي کرد، باورم نمي شد، بگو بدبخت چي کشيده! "
مسلم: "بابا آدم رو... ولشکن، نگم بهتره"
مسلم يه نگاهي به اتاق و بچه ها ميندازه و مي گه: "بچه ها سال بعد چي کاره ايد؟ بازم باهميد؟"
عباس: "من و شروين که نيستيم، مي ريم خونه مي گيريم."
مسلم: "چرا؟، خوابگاه که خوبه؟"
عباس: "چه خوبي؟! بي نظمي، سر و صدا"
مسلم: "خُب سالن مطالعه"
عباس: "اُوه... اونجا رو که نگو... بازار شام! بد بختانه سال بعد کنکور داريم!"
مسلم: "اميرعلي، شما چي؟"
پِله: "من و کوروش و بهرام که با هميم... "
مسلم: "کاظم شما چي؟ بازم واحد داري [با خنده] ؟"
کاظم: "بسه ديگه، پوسيديم تو اين چار ديواري! من و طاها ديگه     مي ريم سي بدبختيمون! "
بعد اين کاظم مي ره تو فکر
کاظم: "بچه ها نظرتون چيه يه قراري بذاريم؟"
پِله: "چه قراري؟"
کاظم:  "ما که از يه ماه ديگه نيستيم، بيا يه قراري بذاريم پنج سال ديگه همديگرو يه جايي ببينيم. "
پِله: " بابا اين مال تو فيلم هاست... "
کاظم:  " نه شوخي نمي کنم، بچه ها موافقيد؟"
- "به نظر من که بد نيست.. "
- "به نظر منم جالبه... "
- "منم موافقم... "
- "خُب کِي باشه به نظرت؟"
کاظم: "پنج سال ديگه، ميدان نيماي دانشگاه"
- "خوبه... "
- "آره خوبه... "
- "حالا چه روزي؟"
کاظم: "همين امروز"
عباس: "نه، بايد يه روز خاص باشه... "
کاظم: "به نظرت چه روزي باشه؟"
عباس: " 17/ 7 "

کاش شعر کوتاهی بودم... چاپ
شعر و ادب
نویسنده احسان احمدی راد   
1387/03/12 ساعت 09:00:00

کاش شعر کوتاهی بودم
تا مرا زمزمه می کردی
کاش دکمه ای بودم
آویخته بر پیراهنت
 یا خش خش شکستن
                             برگی پاییزی
        که برای لحظه ای
به آن گوش می سپردی
کاش قطره ای باران بودم
                                که بر گونه ات می چکیدم
و تو در انبوه قطره ها
مرا نمی دیدی
یا شاخه ای بر درختی
که بی تفاوت
نگاهت از آن می گذرد
کاش یکی از دندانه های شانه ات بودم
تا همیشه در موی تو جاری می شدم
و ای کاش
              ای کاش...
نسیمی بودم
تا در آن هنگام که خوابی
به آرامی بر تو می وزیدم...

دلمو شيكوندي برو حالشو ببر چاپ
خودموني
نویسنده محمدصادق محمدپورمير   
1387/03/11 ساعت 17:11:16

به احتمال زیاد این آخرین مطلبیه که از بنده حقیر در مطبوعات دانشجویی این دانشگاه چاپ می شه و آخرین فرصت برای اعتراف.     و بیان حقایقی که مخفی ماندنش به نفع هیچکس نیست.

1.من متولد فرانسه نیستم، حسین رسولی بود که این شایعه را درست کرد. من هم بدم نیامد، تکذیب نکردم. متولد 1360 هم نبودم. من متولد اول خرداد1365 در روستای پایین میرکلای بابل هستم.

2.شیشه ی درب ورودی ساختمان تشکیل کلاس دانشکده ی انسانی را من شکستم. اسماعیل شاهد است که غیر عمدی بود.ولی به اسم بچه های انجمن اسلامی تمام شد.

3.من به احمدی نژاد رای دادم، در هردو مرحله ی انتخابات ریاست جمهوری. اما برای آقای هاشمی رفسنجانی تبلیغات می کردم، پنهان کردن این قضیه اصلاً به نفعم نبود.

4.اسماعیل، سمانه، شراره و باقی شخصیت ها ی مطالب من وجود خارجی دارند و اسامی مستعار نیستند. ولی مدیر هنری همیشه برای من اسم مستعار بود.

5.اعتراف می کنم که در این چهار سال اهل عشق و عاشقی نبودم، ولی از ازدواج بدم نمی آید.
اسماعیل، شش ماه است که مانند من مجرد نیست و در جواب سوالم که چه كساني گزينه خوبي براي ازدواج نيستند؟ می گوید:
ـ پسرهايي كه در ترم اول،‌ ابروهايي مانند ابروي سروش صحت دارند اما در ترم هاي بعد،‌ ابروهايشان شبيه ابروي بانو چويي  مي شود.
ـ دخترهايي كه كلي از واحدها را افتاده اند و سابقه مشروطي هم دارند اما وقتي با پيشنهاد ازدواج مواجه مي شوند، ‌مي گويند قصد ادامه تحصيل داريم.

چي صدا كنم تو رو؟ چاپ
خودموني
نویسنده محمدصادق محمدپورمير   
1387/02/21 ساعت 13:29:31

من فقط اشتباهی بودم
از همه ی دانشجویان مشتاقی که در دومین کارگاه پژوهشکده نانوفناوری با موضوع "روند تحقیقات میان رشته ای نانو و علوم بی ربط " حضور فعال داشتند، صمیمانه قدردانی می شود.
قابل ذکر است؛مجری محترم به اشتباه یا ارادت ؟ خدا می داند.   بنده را دکترای جامعه شناسی خطاب کرده بودند که شدیداً تکذیب می شود.
اگرچه آمپولزن از دکتر خطاب شدن و سرباز صفر از جناب سرهنگ بودن بدش نمی آید.

اسامی برندگان مسابقه ی عکس تلفن همراه راهیان نور
این مسابقه که با تلاش مسئولین فرهنگی در حین اردو برگزار شد.پس از بررسی و داوری آثار رسیده ،هیات داوران هیچ اثری را شایسته ی دریافت جایزه تشخیص ندادند. تنها جایزه ی این بخش اهدا می شود به مسئول اتوبوس شماره هفت به خاطر بیشترین شرکت کننده و تلاش در ترویج هنر دفاع مقدس.

بدترین اساتید را معرفی می کنیم
در اقدامی دانشجو پسندانه قرار است؛ برترین و بدترین اساتید هر گروه به رای دانشجویان انتخاب شوند. این انتخاب ها بر اساس سه عامل (اخلاق، روش تدریس و بار علمی) می باشد.
انتخابات در هفته معلم برگزار می شود. اساتید مردد می توانند حداکثر 24 ساعت قبل از انتخابات دل دانشجویان را بدست آورند. خواهشمندیم برای هرچه عادلانه برگزار شدن این نظرسنجي بزرگ با مامورین رای گیری حداکثر همکاری را داشته باشید.

بچه ها متشکریم!
از تمامی دوستانی که در مراسم بزرگداشت شهید حاج میرهادی خوش نویس حضور بهم رساندند سپاسگزاری می نماییم.
همچنین از تمامی 45 نفری که تا پایان مراسم بلوتوث هایشان فعال بود و به رونق مجلس افزودند، تشکر ویژه داریم.

بياييد دست به دست هم دهيم به مهر... چاپ
خودموني
نویسنده زهره حسين آبادي   
1387/02/21 ساعت 13:29:31

هم دانشگاهی عزیز:
آیا تا به حال به اطراف خودتان دقت کرده اید؟ دقت کرده اید روی پله ها، راهروها، داخل کلاس ها و... چقدر گرد و غبار نشسته است؟ آیا تا به حال سری به سرویس های بهداشتی در دانشکده یا حتی سلف زده اید؟
آیا برایتان پیش آمده که تشنه باشید و برای نوشیدن جرعه ای آب مجبور باشید مسافت طولانی را طی کرده و عاقبت بی خیال آب خوردن شوید؟
گویا در دانشگاهمان، اطرافیان آنقدر محو تماشای سبقت علمی ما شده اند که پاک یادشان رفته نظافتی هم در کار است. یا شاید می خواهند با نشان دادن گردو غبار یادآور شوند که از خاکیم و به خاک بر میگردیم و دنیا ارزش حرص خوردن ندارد.؟
یا می خواهند پیام آور آن باشند که اگر جایی سرویس تمیزی پیدا کردیم، قدر عافیت را بدانیم؟
یا طالب آنند که ما را یاد آخرت و تشنگی طاقت فرسای آن بیندازند تا نیک تر رفتار کنیم و توشه ای برای آخرت خود فراهم سازیم و اسیر عطش اخروی نشویم؟
از مسئولین دانشگاه که خبری نیست پس بیایید تا زنده ایم! روزی را به نظافت دانشگاه اختصاص داده و دانشکده ها و کتابخانه و سلف سرویس را آب و جارو کنیم و شیشه ها را تمیز کنیم.
روزی دیگر را هم بگذاریم برای تمیز کردن سرویس های بهداشتی.
و روزی را هم وقف آن کنیم که سرمایه ای از دانشجویان خیر جمع کرده و چند آب سرد کن در قسمت های مختلف دانشگاه نصب کنیم.
و دوباره شروع کنیم به سبقت دوستانه علمی از هم...!

خاطرت اميلي بلانش در دانشگاه مازندران چاپ
خودموني
نویسنده فرزانه ايوبي   
1387/02/21 ساعت 13:29:31

داستان ورود من به دانشگاه مازندران از زمانی آغاز شد که طی حکمی از جانب مدیر مسئول خبرگزاری از چند خبرنگار خبره که من نیز جزو آنها بودم، خواسته شد که طی یک اقدام محرمانه و البته مخفیانه وارد دانشگاههای سراسر ایران شویم و از نزدیک شاهد دغدغه ها و مسائل چالش برانگیز دانشجویان باشیم.  (البته به دلیل تعداد زیاد دانشگاه در ایران(!) فقط آن دسته از دانشگاهها در زمره کار ما قرار گرفت که هر کدام به نوعی در فضای بین المللی مسئله ساز بودند).
باعث مباهات من بود که وارد دانشگاهی شوم که همیشه از نظر استراتژیکی برای خبرگزاری ما بسیار حیاتی بود.
در یکی از روزهای بهاری مصادف با روز سه شنبه حول و حوش 9:30ساعت طبق برنامه از قبل تعیین شده در میدانی به نام شهربانی سوار یکی از سرویس ها شدم. می ترسیدم مانع ورود من به دانشگاه شوند.
وقتی سرویس از درب ورودی گذشت خیالم راحت شد. ورود به قدری آسان بود که براحتی می شد داخل محوطه سبز دانشگاه حتی تدارک یک پیک نیک یا یک جمع کوچک عاشقانه را دید. اینجا حتی دانشجویان اخراجی هم براحتی می توانستند سرشون رو پایین بندازن و بیان داخل.
البته عقل سلیم حکم می کرد که این را پای یک حیله امنیتی بگذارم.
طبق برنامه قرار بود در دانشکده علوم انسانی و اقتصاد از سرویس پیاده شوم. چون طی تحقیقات قبلی فهمیده بودیم این دانشکده به لحاظ داشتن نخبگان سیاسی و افراد جنجالی(!) زبان زد است.
بعد از پیاده شدن از سرویس مقصد اول سالن تشکیل کلاسها بود. ساعت از 10 گذشته بود و دانشجویان هنوز به کلاس درس خود نرفته بودند. فکر کنم مسئله مهمی بود که از کلاس رفتن صرف نظر کرده و دور هم جمع شده بودند، ولی بعد فهمیدم که فقط دارن گپ می زنند.
بعد گفتم سری به دفاتر تشکل های دانشجویی بزنم، ولی از قفل روی درها معلوم بود مدت هاست کسی به اونجا سر نزده است. اما من باور نمی کردم . احتمالا انجمن های مخفی در جای دیگری برپا می شد که به خاطر حساسیت موضوع مکان آن زیر ذره بین ما قرار نگرفته بود. تقریبا همه دانشگاه رو گشتم، جو راکد و سنگین بود که حس می کردم اینجا همه چیز خیلی مرموزِ و نمی شه از کارشون سر در آورد.
ناگهان متوجه شدم جمعیتی از چند سو به سمت یک مکان نامشخص در حرکتند. همراه آنها به حرکت افتادم. بالاخره اتفاقی که از صبح انتظارش رو می کشیدم به وقوع پیوست. تجمع دانشجویی در یک نقطه به دو گروه تقسیم شد: "خواهران" و "برادران" که در نوع خودش جالب و حساب شده بود. بر سر در مکانی نوشته بود "سلف سرویس" ولی مطمئنم این نکته انحرافی ماجراست.

چون در فرهنگ ما سلف سرویس به یک مکان تمیز و آرام گفته می شود، پس نباید گمراه می شدم.
واقعاً برایم عجیب بود. پیش خودم فکر می کردم شاید مسئله مربوط به احقاق حقوق کشورشان باشه(قضیه مربوط به پخش فیلم هلندی و توهین به مقدساتشان) و یا شاید اعتراض به نصب دوربین های مدار بسته در مکانهای غیر ضروری این دانشگاه که قبلاً خبرش به خبرگزاری رسیده بود، آنها را  به اعتصاب وا داشته است.
ساعتم زمان 12:30 را نشان می داد. بر تعداد جمعیــت هر لحظـه اضافـه می شد. بیرون ایستادن هیچ فایده ای نداشت. سرم را پایین انداختم و داخل شدم. وقتی از درب ورودی عبور کردم بوی بد، چیزی که احتمالاً با بوی بد دستشویی ادغام شده بود، بینی ام را آزرد. به نظر می رسید ماجرا تموم شده. آخه یکسری با خیال راحت نشسته بودن و داشتن غذا می خوردن. پیش خودم فکر کردم پس این صف طولانی دیگه چه صیغه ایه؟! این چه اعتصابیه؟! یک سری توجیه شدن و یک سری هنوز نه؟!  
 ای وای...
تازه متوجه اشتباهم شده بودم. قضیه اصلاً اون چیزی که فکر می کردم نبود. از دست رئیسم که اینقدر موقعیت این دانشگاه رو واسم مهم جلوه داده بود، پاک عصبانی بودم. آخه کجای این دانشگاه مسئله ساز و جنجال برانگیزه؟!
تازه فهمیده بودم مسئله شکم و رفع گرسنگی واسه این جماعت از انرژی هسته ای و پخش فیلم اهانت به پیشوای دینشون و حتی نصب دوربین های مدار بسته هم مهمتر ه. حالا خیالم راحت شده بود. فهمیدم چه بویی بود، این بوی غذایی بود که از واکنش جمعیت حاضر به راحتی می شد تشخیص داد بهترین غذای دانشگاه در طول هفته است.
از این وضعیت  شیــر تو شیــر هم شکایتی نداشتند. چه بسا اینو فرصتی می دونستند که توانـایی های خودشون رو توی صحبـت کردن با رفقـا و دو دره کردن سایرین و بی صف غذا گرفتن رو امتحان کنن.
نکته حائز اهمیت برایم حضور اشخاصی بود که بهشون میگفتن "بچه مثبت" که تجاوز به حقوق دیگری رو نشونه بی فرهنگی خودشون می دونستند که البته از اول تا آخر، انتهای صف به اونها تعلق داشت.
از اونجایی که اگه از حقت دفاع نکنی حقت رو می خورن، منم بدون کارت و ژتون وارد جمعیت شدم و آخرین ماهی قزل آلای پرورشی باقی مونده در ظرف رو به خودم اختصاص دادم و بچـه مثبت ها همچنـان باید منتظر می موندن که قیمه روز شنبه رو واسشون گرم کنن تا با سبزی پلو نوش جان کنن.
صدای اذان به گوش می رسید و می رفت که بچه مثبت ها نماز اول وقتشون رو هم سر این مثبت بازیشون از دست بدن.
ماموریت بی نتیجه من به پایان رسیده بود.

پسرا نخونيد (3) - اين پسران بي حال! چاپ
پسرا نخونید!
نویسنده به علت سلامت نويسنده، نامش فاش نمي شود!   
1387/02/21 ساعت 13:29:31

بعد از علم شنگه ای که بابت چاپ مطلب توهین آمیز "پریان دریایی" در شماره قبلی  همین نشریه به پا شد، (البته به قول خودشون که به کسی توهین نشده!!! نمی دونم اینا به چی می گن توهین...؟) از من خواسته شد تا مطلبی دندان شکن جهت مصداق پیدا کردن ضرب المثل معروف "جواب های، هوی" است، بنویسم تا به قولی یه حال اساسی از این پسرا گرفته باشیم. اما هر چقدرفکر کردم دیدم که واقعاً در شان و شخصیت خانم ها نیست که بخوان به کسی توهین کنند. برای همین خواستم از یک روش ملایم تر استفاده کنم.
چند روز پیش لابه لای کتابای مرجع چشمم به کتابی خورد که به اندازه یه بند انگشت خاک روش نشسته بود!!!؟"شاهنامه" بود! چند صفحه ای ازش خوندم. واقعاً اوج هنر نمایی فردوسی در داستان سرایی، اون هم به این سبک هر آدمی رو به تحسین وا می داره.
ماجرای هفت خوان رستم یا نبرد فریدون با شیر و به بند کشیده شدن ضحاک مار دوش در کوه دماوند توسط  او، یا داستان گذر سیاوش از آتش و تیر اندازی آرش برای تعیین مرز ایران زمین. همه و همه داستان مردانیست که مردانه برای حفظ این مرز و بوم جان فشانی کرده اند.
البته هر کس دیگه ای جز فردوسی بود و با این اسطوره ها هم دوره می شد، و یکم طبع شاعری هم تو وجود ش داشت، حتما می تونست این چنین اثر جاودانه ای را از خودش به جای بگذاره.
حال فرض کنید فردوسی یه سر به دانشگاه ما میزد و این پسرهای شل و ول و بی مسئولیت و بی قید رو می دید که اگه فقط خور و خوابشون  مشخص باشه ، دیگه چیزی نمی خوان. اینایی که دانشگاه واسشون شده تفریحگاه. هر کاری می کنند جز درس خوندن. انگار نه انگار که فردا قراره همین ها گلیم این مملکت را از آب بکشند بیرون.
اصلا فکر نکنم چیزی واسشون معنی داشته باشه. فقط یه جایی باشه که توش راحت باشند و کسی کاری به کارشون نداشته باشه، واسشون کافیه. حالا این راحتی به چه قیمتی بدست بیاد، مهم نیست!!! اونقدر از زیر بار مسئولیت شونه خالی کردند، که  خانم ها به رگ غیرتشون برخورده و جای اونا رو گرفتن.
حالا آقایون باید بشینن تو خونه، پخت و پز و بچه داری کنن و خانم هاشون برن دنبال یه لقمه نون.
حالا با این وضعیـت به نظرتـون فردوسـی حرفـی واسه گفتـن پیدا می کرد؟!!!
منم از اینکه وقتمو صرف حال گیری از این پسرای بی حال کردم، پشیمون شدم و وقتی دیدم بخاری از این آقایون بلند نخواهد شد، با بقیه دوستان تصمیم گرفتیم خودمون دست به کار شویم.

دخترا نخونيد! (3) - معمار بي تقصير چاپ
دخترا نخونید!
نویسنده به علت سلامت نويسنده، نامش فاش نمي شود!   
1387/02/21 ساعت 13:29:31

از این که سالم ماندم یا بهتر بگویم زنده ماندم تا بتوانم برای شماره سوم جریان نیز بنویسم بسیار شاد و مسرورم. چرا که مطلب قبلی (پریان دریایی) زیاد به مذاق بعضی ها خوش نیامده بود. خب گذشته ها گذشته و بهتر است به این شماره بچسبیم.
همان طور که می دانیم و می دانند دانشجویی بخشی مهم از زندگی افراد است. برهه ای که می تواند موجب تکامل افراد و شکل گرفتن شخصیتی شایسته و مناسب برای فارغ التحصیلان علم و ادب شود و از طرفی خوشبختانه یا بدبختانه امروزه اکثریت جوانان جامعه ی ما می توانند به راحتی وارد دانشگاه شوند، پس قاعدتا سطح فرهنگ یا به قولی آداب اجتماعی به راحتی می تواند ارتقا یابد، اما...
اما افسوس که حقیقت چیز دیگری است، مخصوصا برای جمعیت نسوان، چون برای آنها یکی از فرصت هایی است که پس از تحصیل علم و ادب به عنوان یک فرد موفق، با شخصیت و صاحب کمالات وارد جامعه شوند و بعید است که دیگر فرصتی برای تغییر و بهبود خلقیات و عاداتی باشد که در آن دوران کسب شده است.
همه چیز از سال اول شروع می شود. سالی که دختر خانم ها پس از طی دوران دبیرستان و پیش دانشگاهی و احتمالا پشت کنکور موفق به ورود به دانشگاه می شوند، خوشحال از اینکه شاخ غول را شکسته اند، عازم می شوند. این دوران است که آنها تشنه ی تغییر و تحول هستند، تشنه ی رشد و پیشرفت، اما... اما در انتخاب راهشان دچار اشتباه می شوند، چه اشتباه بزرگ و مرگ باری! یا راهشان اشتباه است و یا کلا هدف و آرمانی که برای خود در نظر گرفته اند، دور از عقل و منطق است که این وضعیت نا به سامان و توصیف ناشدنی به وجود آمده است.
می آیند و می لغزند و نهایتا دانشگاه پر می شود از دختران رنگارنگی که فقط نامشان دانشجو ست و دیگر هیچ...
کجای دنیا دانشجویان به جای درس خواندن، عاشق می شوند و صبح تا شب (ببخشید شب تا صبح ) را صرف صحبت کردن  و ابراز احساسات می کنند. چه زود عاشق می شوند و چه دیر فارغ! بابا صد رحمت به دانشگاه های هندوستان.
طبق تحقیقات بدون پایه و اساس، ستون دخترا نخونید گروه جریان، دانشگاه و امور جانبی آن برای برخی دختران ایجاد اعتیاد می کند. و حتما به همین خاطر است که آنها اکثر وقت خود را یا در دانشگاه سپری می کنند یا مشغول آماده شدن برای آمدن به آن هستند!
و چه سخت است ترک اعتیاد آن هم پس از 4 سال یا بیشتر. جامعه مثل دانشگاه نیست. جامعه دیگر جای عشق بازی و گذران بیهوده وقت نیست. جامعه جای زندگی و مبارزه  با مشکلات است و بعید می دانم که یک معتاد بتواند از پس آن برآید.
مطالبی که نوشتم مرا به یاد یک ضرب المثل انداخت که بیان آن خالی از لطف نیست:
خشت اول گر نهد معمار کج                                 تا ثریا می رود دیوار کج
ولی همیشه اینطور نیست. شاید معمار بیچاره بی گناه باشد، اگر بعضی خشت ها، خودشان کج باشند و مشکل داشته باشند تکلیف معمار چیست؟
می خواهم بدانم آن دختر خانمی که با خروار ها امید و آرزو به دانشگاه می آید واقعاً این توانایی را ندارد که هدف خود را مشخص کند؟ او واقعاً نمی تواند به رشد و پیشرفت فکری و باطنی اش در دانشگاه بیندیشد؟! حتما نمی تواند، که این وضعیت پیش آمده است! بله درست است، خشت اولی که درمورد آن بحث شد خودش دارای مشکل است یا بهتر بگویم او قبلا صاف و سالم بوده، خودش را پس از ورود به دانشگاه کج می کند. پس دیگر نمی توان انتظار داشت دیواری که در دانشگاه ساخته شده و تا نزدیکی ثریا رفته (البته کـج) به راستی تمایـل پیدا کند و دیوار مستحکم و استواری باشد! دیوار کـج به چه دردی می خورد، دیواری که هر لحظـه احتمـال فرو ریختـن آن وجود دارد و خدا رحم کند به آن بنده ای که زیر آوار آن بماند و زندگی اش نابود شود.
خیلی دوست دارم چند سال بعد که خانم ها به یاری خداوند و البته بندگان خداوند فارغ التحصیل شدند دوباره این مطلب را بخوانند، شاید آن زمان درک کنند که نه این مطالب توهین آمیز است و نه بنده حقیر قصد اهانت به ساحت مقدس و معصوم دانشجویان مونث را دارم.

آخ اگه بارون بزنه! چاپ
یادداشت
نویسنده وحيد آقايي   
1387/02/21 ساعت 09:00:00

هنوز که هنوز است حرف تازه ای به خاطرم نمی رسد و این در حالی است که باید تا ساعتی دیگر نوشته را برای تایپ و صفحه آرایی دست جریانی ها برسانم. کتاب ها با آنکه دیرگاهی است حماقت شان بر پشت مان سنگینی می کنند حرف تازه ای ندارند. هم اتاقی ها هم که طبق معمول یا خوابند یا سالن تلویزیون!!! به دنبال مشتی حرف تازه به بحث نظریات فروید که عزیزان حسابداری اتاق بغل ترتیب داده اند می پیوندم و نتیجه انبوهی حرف « ک» دار است که بنده از بیانش معذورم. خود را نیز از زمانی که با مرگ بی حساب شده ام حرف تازه ای نیست. استاد هم که می گوید آدم ها همان آدم های چند هزار سال پیش اند، اصلا عوض نشده اند. به سرم می زند که به بستگان خدا گیر بدهم، می بینم این هم تکراری است. آخرش به خود می گویم این وسط چه اصراری است به حرف تازه، مگر حرف های قدیمی و معمولی چه ایرادی دارند مثلا این:
                 آخ اگه بارون بزنه!
                 آخ اگه بارون بزنه!

سرمقاله (نشریه شماره 3) - پروژه های تنش زا... چاپ
سرمقاله
نویسنده سردبیر   
1387/02/21 ساعت 09:00:00

پروژه ناموفق آوردن خانم های نهی از منکر که بدون توجه به مبانی اسلامی، امر به معروف و نهی از منکر می کردند، غیر از ایجاد حساسیت نتیجه ای در بر نداشت. و هم اکنون دوربین های مداربسته که در حال اجراست. عملی که اگر از هزینه هنگفت آن بگذریم، بدون اینکه دلایل روشنی برای انجام این عمل بیان شود تاکنون تنها تنـش زا بوده است. و پیش بینی می شود که انجام آن به این شکل، بیشتر نتایج عکس خواهد داشت.
در واقع عدم اعتماد باعث می شود انتقاد منصفانه، به جای آنکه راهی برای رشد، نوآوری و شکوفایی دانسته شود، عاملی برای سکون نمایش داده شده و به شدت نهی شود.
البته مشکل جای دوری نیست. مشکل در خود ما هست. به قول معروف از ماست که بر ماست.
وقتی خود ما دانشجویان نسبت به هر اتفاقی که در اطرافمان روی می دهد بی تفاوت هستیم، چه باک که هر اتفاقی بیفتد و هر عملی صورت گیرد!
تا وقتی خودمان به فکر نباشیم، انتظار رسیدگی از دیگران، سودی نخواهد داشت....
جریان و جریانی ها هم در این اندیشه ها سیر می کنند و در این راستا قلم می زنند و فعالیت می کنند. حالا این جریانی ها که دارند به سال های پایانی تحصیلاتشان در دانشگاه مازندران می رسند، علاقه دارند این جریان همچنان ادامه داشته باشد. و در این مسیر از تمامی دانشجویان علاقمند دعوت می کنیم که به جریان و جریانی ها بپیوندند و آنان را یاری کنند.

<< شروع < قبل 1 2 3 4 5 6 7 8 9 10 بعد > آخر >>

نتایج 21 - 30 از 121
 
امروز ‌پنجشنبه 1 آذر 1403


صفحه اصلی
آرشیو موضوعی
آرشیو تاریخی
دانلود نشریه جریان
گالری تصاویر
جستجوی پیشرفته
تماس با ما
گالری

اردوی راهیان نور دانشگاه مازندران (اسفند 1384) 30


barf-sazmanmarkezi 8


entekhabat 6