ماجراهای اتاق 717 (قسمت سوم) |
|
نویسنده عليرضا حسين نژاد
|
1386/12/20 ساعت 17:42:35 |
ماجراهاي اتاق 717، ماجراهاي اتاقي در خوابگاه نواب است که تعدادي از همکلاسي هاي خودمون تو اون هستن و داريم اونو براتون روايت مي کنيم. تو اين اتاق، کاظم (فيزيک هسته اي 82)، طاها (صنايع دستي 83)، عباس (مديريت بازرگاني 84)، شروين (مديريت صنعتي 84)، اميرعلي (تربيت بدني 85)، کوروش (علوم سياسي 86) و بهرام (حسابداري 5/84 Teleping) با هم هستن و در اينجا قسمت ســــوم ماجراهاشـون رو براتـون تعريف مي کنيم...
کم کم داشت بوي بهار در خوابگاه به مشام مي رسيد. همه بچه هاي اتاق 717 تو اتاق بودند، غير از کاظم... کاظم از وقتي که امتحان ارشد رو داده بود ديگه هر چي عقده بي تفريحي داشت، خالي مي کرد. امروزم (ظاهرا) با بچه هاي هم دوره ايش قرار بود برن سينما... کوروش روزنامه مي خوند و پله (امير علي) روي تخت بالايي طوري دراز کشيده بود که بتونه دريا رو ببينه، توپ رو مدام بالا پايين مي انداخت و توفکر بود... (حالا تو فکر چي بود؟...بماند!) طاها هم رمان مي خوند... و بهرام هم تازه از خواب پا شده بود و خودش رو کش و قوس مي داد... عباس و شروينم وسط اتاق نشسته بودن و داشتن سر حذف و اضافه درسا با هم صحبت مي کردن...
شروين: تقي همسايه! عباس: خُب! شروين: همين ترم، ترم آخرشه. ولي يکي از درساش ارائه نشده! عباس: مي تونه درس رو معرفي به استاد بگيره. شروين: اونوقت ترم آخر محسوب نمي شن و نمي تونن از شرايط ترم آخري مثل هم نياز کردن درسا استفاده کنن... عباس: راستش برنامه ريزي درست درسا وظيفه مُديـ... [تـَ... ق... تو...ق...] هنوز حرف عباس تموم نشده بود که کاظم با يه جعبه شريني خيلي شنگول پريد تو اتاق... پله از روي تخت پريد پايين و هنوز سلام عليک نکرده شيريني رو از دست کاظم قاپيد! [بچه ها] به به آقا کاظم ... - سلام کاظم ... - چه خبره کبکت خروس مي خونه! کاظم: سلام بچه ها! هيچي! همينجوري! هوس کردم امروز براي بچه ها شيريني بگيرم ... آخه امروز خيلي سرحالم! پله: همينجوري؟! کاظم: ولکن برار! وبعد سريع بحث رو عوض مي کنه... کاظم: بچه ها امروز دانشگاه بودم! اين ترم جديديا رو ديدين؟! خداييش خيلي شادن! امروز با يکيشون اتفاقي آشنا شدم! هنوز يه واحد پاس نکرده ازم مي پرسه: "منابع ارشد چيه؟"، اينا ظاهرا موتورشون خيلي داغه! کوروش سرش رو از روزنامه بالا مي ياره و مي گه: بابا اينام مثل ما! يه چند روز ديگه مي فهمن هيچ خبري نيست! کاظم [باخنده]: خداييش سيلندر ما از اينا خيلي کمتر بود! شروين: ظاهرا دارن از اين طريق بيکاري جامعه رو کم مي کنن! کاظم: پس اين جوري همه رفتن "سرکار" ! شروين: ديديد که دانشگاه چقدر شلوغ شده؟! ترم قبل که غوغا بود! حالا اين ترم بچه هاي شبانه و مرخصي رفته ها بيان، اونوقت فکر کنم دانشگاه... [صدايي از تو لاين] ترکيــــد... کتـــري ترکيـــد...!!! طاها يه دفعه سرش رو از روي کتاب «من او» ي رضا اميرخاني که به فصل «هفت او» رسيده بود و غرق خوندنش بود برمي داره ومي گه: «اوه... يادم رفته بود!» يه "ياعلي مددي!" مي گه و بلند مي شه و پارچه کهنه اي که کنار جاکفشي بود برمي داره و مي پره بيرون... بهرام هم بلند مي شه و مي ره استکان هاي جورواجور اتاق که چند تا ليوان شبيه! ليوان هاي سلف بينشون بود رو با آبکـش بر مي داره و مي ره تا بشوره... (البته فقط آب بکشه!) بعد از چند دقيقه که بساط چايي حاضر مي شه، شيريني اي که کاظم آورده رو، "پله" مي آره تا در کمتر از يک چشم به هم زدني از روي زمين بر چيده بشه...! طاها که کنار قوري براي بچه ها چايي مي ريخت، يه چايي دبش قنـد پهلـو توي خوشگلتـرين استکــان اتاق براي کاظم مي ريزه و يواش مي ره کنار کاظم مي شينه... طوري که بچه هاي ديگه اتاق نفهمن با چاشني يه چشمک به کاظم مي گه: راستشو بگو... قضيه اين شيريني چيه؟...
|