ماجراهای اتاق 717 (قسمت چهارم) |
|
نویسنده عليرضا حسين نژاد
|
1387/02/21 ساعت 09:00:00 |
ماجراهای اتاق 717، ماجراهای اتاقی در خوابگاه نواب است که تعدادی از همکلاسی های خودمون تو اون هستن و داریم اونو براتون روایت می کنیم. تو این اتاق، کاظم (فیزیک هسته ای 82)، طاها (صنایع دستی 83)، عباس (مدیریت بازرگانی 84)، شروین (مدیریت صنعتی 84)، امیرعلی (تربیت بدنی 85)، کوروش (علوم سیاسی 86) و بهرام (حسابداری 5/84 Teleping) با هم هستن و در اینجا قسمت چهــــارم ماجراهاشـون رو براتـون تعریف می کنیم...
دیروز بعد از ظهر، بچه های اتاق 717 بعد یک جشن پتوی با حال و مفصل که واسه بهرام گرفته بودن دور هم جمع شدن تا چایی بخورن. داریوش مثل همیشه ژست روشن فکرانه ای به خودش گرفت و گفت: "بچه ها! این دوربین های مدار بسته بدجوری ماجرا آفرین شدن! امضا جمع کردن، دخالت بی مورد انتظامات، تحصن ..." عباس: "من که به شخصه با امضا جمع کردن موافقم، اون روزم متنو امضا کردم، انتظاماتم بی مورد قاطی جریان شد. بچه ها با آرامش کارشون رو می کردن، ولی موافق تحصن نبودم. به نظرم این کار ارزش تحصن نداشت." بهرام که داشت با وجناتش برای کاظم خط و نشون می کشید که جشن پتوی بعدی چجوری حالتو می گیرم، بعدش گفت: "واقعاً فلسفه این کار چیه؟" عباس با حالتی که انگار به کَتشم نرفته بود، گفت: "شنیدم که گفتن مهمترین دلیلش حفاظت از اموال دانشگاست!" داریوش: "بعد می گـن، چرا هی می گی تو این دانشگـاه به شعــور آدم توهیـن می کنن! خُب چرا فقط توی ورودی ها نمی ذارن و اومدن تو راهرو های تشکیل کلاس ها هم گذاشتن. یعنی فقط به خاطر چهار تا میز و صندلی زوار در رفته یا شیر سرویس بهداشتی؟ اصلا چرا تو ساختمون استادا نمی ذارن، ها؟ اونجا که وسایلاشون گرون تره... یعنی به خودشون اعتماد دارن و دانشجو رو..." کاظم: " استغفرالله... چیه داغ کردی؟ تو هنوز نفهمیدی که هر سئوالی رو نباید بپرسی؟" داریوش: "من فکر کنم بیشتر واسه این دوربینا رو کار گذاشتن که دانشجو کارای بودار نکنه!" عباس: "اونوقت باید همه جا بوگیر نصب می کردن، گل پسر تو هم عشقت اینه که مرتب همه چیو سیاسی کنی..." بهرام هم تو این فرصت داشت تلفن داخلی صحبت می کرد!!! کاظم داد زد: "اُورِکا... اُورِکا..." بهرام هم همینجوری گوشی رو نگه داشت تا ببینه کاظم چی می گه!!! کاظم: "بچه ها فهمیدم واسه چی این دوربین ها رو گذاشتن" بچه ها: "برای چی؟" کاظم: "برای اینکه یه وقت بهرام دستشو تو دماغش کرد ضبط کنن و هی فیلم رو عقب بزنن و پخش کنن و بخندن..." بهرام جلوی کیوسک خشکش زد!!! اتاق از خنده بچه ها ترکید! بهرام سرخ شده بود و معلوم بود بدجوری ضایع شده ، سریع گوشی رو گذاشت!!! بهرام: "کاظم، تو هم فقط ما رو ضایع کن... یادت باشه... امروز دو تا از من طلب کاری!" عباس: "یه چیزی بچه ها، فکر می کنین بعد از گذاشتن دوربین چی می شه؟" داریوش:"من فکر کنم از فردای اون روز بچه های ریاضی رو صدا کنن تا بیان با محاسبه سینوس، کسینوس نقاط کور دوربین ها رو شناسایی کنن." طاها که تازه به جمع ملحق شده بود گفت: "بعضیا می گن واسه اینه که تجمع دخترا و پسرا رو کنترل کنن." عباس: "من که یه چیز دیگه فکر می کنم! فکر کنم اینجوری فقط محل تجمعات عوض بشه." بهرام: "منظورت چیه؟" عباس: "یعنی اگه قبلا تو آلاچیق ها بودند و جلو دید، الان ممکنه جاهای دیگه یا حتی خارج از دانشگاه...که اونوقت اصلا کنترلی نیست!" طاها: " خیلی خوب می شد قبل از این کار، که بر خلاف کارهای دیگه دانشگاه، به سرعت و تو ایام عید انجام دادن، کارای دیگه رو مثل ساخت آشپزخونه برای بلوک ها که هر هفته یه رج کاشی می چینن رو سرعت ببخشن!" داریوش: "حداقل کاری که می شد کرد این بود که قبل از این کار از دانشجوها و یا استادای علوم اجتماعی سئوال می کردن. هر چی هست، در این موضوع شخصیت و حیثیت دانشجو بود که لگدمال شد. به نظرم، این دوربین ها اگر امنیت هم بیارن، احساس امنیتو از بین می برن." تو همین حین بود که صدای "دوووم... دوووم... " از طبقه بالا شروع شد! انگار یه ارتش داشت رژه می رفت... عباس: "فکر کنم بچه های بالا دوباره لیگ کشتی لوچو شون رو شروع کردن" داریوش: "ظاهرا اینجا رو با میدون کشتی اشتباه گرفتن" کاظم: "صبر کنین بچه ها" بعد یه چشمک به بهرام می زنه! بعد دوتایی پامیشن و از تراس یه کیسه رو به زور میارن تو اتاق... معلوم نبود که چیه، ولی هر چی بود کیسه سیب زمینی، پیاز نبود! - "این چیه کاظم؟" - "چه خبره کاظم؟ می خواهی چی کار کنی؟" وقتی کاظم کیسه رو باز کرد همه هنگ کردن! یه سنگ که حداقل به ابعاد پنجاه سانت از هر طرف بود! عباس: "این دیگه چیه؟" کاظم: هیچی! دیروز دلم گرفته بود... رفتم کنار ساحل تا حسِ..." عباس: "چه حسی؟" کاظم: "وِلَکِن بِرار... تو هم فقط گیر بده... رفته بودم کنار ساحل قدم بزنم... این سنگ رو دیدم... دیدم خیلی خوش تراشه... با بهرام آوردمش...! سنگو روی قالی (همون پتو) می ذارن...! عباس: "چی کار می کنین؟" کاظم: "می فهمین!" کاظم و بهرام دو طرف پتو رو می گیرن... همه بچه ها با چشمای گرد شده داشتن سنگ و کاظم و بهرام رو می دیدن" کاظم و بهرام: "یک... دو... سه..." بوووم... بوووم... بوووم... با این ضربه به ستون وسط اتاق، کل لاین و بلوک و شیشه ها چنان لرزید که انگار یه شهاب سنگ کنار بلوک سقوط کرد... بعد از آن آرامش غریبـی در بلوک حکمفرما شد... ظاهرا لیگ کشتی لوچو یکباره منحل شد! تا همه بفهمن تو بلوک 717 ای ها نباید سر و صدا راه انداخت...
|