نویسنده بهمن شکری
|
1386/09/17 ساعت 18:01:19 |
صبح شنبه بود، ما بزور از خواب پاشودیمو حاضر و آماده! اومدیم دانشگاه و رفتیم سر کلاس... ساعت چنده 7:50 بشین تا ستاد بیاد... حالا ساعت چنده 8:15. رفتیم از مسئول تشکیل کلاس پرسیدیم آقا!، استاد چی شد ؟! مثل همیشه جواب میده: منتظر باشین، حتما میاد! باشه ما که هستیم! ساعت8:30. یه عده رفتن... و طبق معمول خانوما موندن! نمیدونم واسه چی؟! نمیگم فقط دخترا میمونن، انصافا بعضی از پسرا هم میمونن!!! ساعت 8:45. دیگه کسی نمونده... یک دفعه استاد پیداش شد و رفت سر کلاس!!! نمیدونم با چه توقعی؟! ولی رفت سر کلاس... ما هم ساعت بعد کلاس داشتیم و مجبور شدیم همون دور و برا بپلکیم! بعد از چند ثانیه استاد از کلاس اومد بیرون و عده ای رو که تو سالن بودند دید. فکر می کنید چی بهشون گفت؟ خب معلومه! برین بچه ها رو جمع کنین بیارین سر کلاس!!! حال اون چند نفر اومدند و بچه ها رو جمع کردند. تو لیست استاد 43 دانشجو هست ولی سر کلاس کلا 17و18دانشجو جمع شدند... ساعت 9:00. استاد درس دادنو شروع میکنه. تا 9:30درس میده. حالا این بین بعضی از بچه ها که فهمیدن، اومدن سر کلاس. اینا به کنار! میدونی استاد چه جوری دیر اومدنشو توجیه کرد؟ منم نمیدونم چون اصلا چیزی نگفت! تنها جمله ایکه فکر کنم مربوط به دیر اومدنش می شد این بود که: "بچه ها خیلی عقبیم!" اخه استاد من، اگه عقبیم چرا این طوری میای؟! تازه یه چیز دیگه. اولای ترم که فصل اولو که شروع میکنه چند جلسه طول میکشه تا تمومش کنه. در حالی که میشه اون فصل رو دو جلسه ای تموم کنه! نمیدونم شاید لازمه اینهمه توضیح بده ولی آخرای ترم چند تا فصلو نمیرسه بگه. آخرش هم میگه: "خودتون بخونید، تو امتحان هم میاد!" خب من میمونمو فصلهای تدریس نشده و تمرین های حل نشده و غیبت های استاد... قبول...، قبول...، ما تسلیم!، دانشجو خودش باید دنبال علم باشه، خودش باید تمرین ها رو حل کنه، باید مطالعه کنه، هر جا که گیر کرد بیاد از استاد بپرسه! والا... بالله... از وقتی که دانشجو شدیم از یه مدرسه کوچکتر به یه مدرسه بزرگتر اومدیم! همون آش و همون کاسه، صبح به صبح پاشو بیا جزوه بنویس... بنداز اون ور هر وقت امتحان داشتی، یه دور بخون بیا امتحان بده!!! ای بابا چقدر فک زدم، اصلا نگاه کن، چقدر پرانتز باز کردم! بحث سر دیر اومدن استاد بود کجا رفتیم رسیدیم! اصلا ولش کن هرچه بادا باد...!
|