ماجراهای اتاق 717 (قسمت پنجم) |
|
نویسنده عليرضا حسين نژاد
|
1387/03/12 ساعت 09:00:00 |
ماجراهای اتاق 717، ماجراهای اتاقی در خوابگاه نواب است که تعدادی از همکلاسی های خودمون تو اون هستن و داریم اونو براتون روایت می کنیم. تو این اتاق، کاظم (فیزیک هسته ای 82)، طاها (صنایع دستی 83)، عباس (مدیریت بازرگانی 84)، شروین (مدیریت صنعتی 84)، امیرعلی (تربیت بدنی 85)، کوروش (علوم سیاسی 86) و بهرام (حسابداری 5/84 Teleping) با هم هستن و در اینجا قسمت پنجــم ماجراهاشـون رو براتـون تعریف می کنیم...
بعد ظهر بود... بعد از چند روز باروني، هوا آفتابي شده بود و بچه ها درِ اتاق و تراس رو باز گذاشته بودند تا کمي از گرمي اتاق کم بشه... از وقتي نتايج ارشد بعد از کلي تاخير اومده بود، طاها خيلي پَکَر شده بود. خيلي کم حرف و ساکت. از اينکه اين همه درس خونده بود و همش شده بود، هيچ... هيچ... به قول يکي از اساتيد درس مي خونيم کنکور مي دهيم و قبول مي شيم و درس مي خونيم و خودمون رو آماده مي کنيم براي کنکور بعدي!!! تازگي هم مي گن کلاس هاي آمادگي براي دوره دکتري هم گذاشته شده ! امير علي، کوروش، کاظم، شروين و عباس هم داشتند مار و پله جريان رو بازي مي کردند... چهار... يک- دو- سه- چهار کاظم: پِله، نوبت توئه... دو... يک- دو کاظم با خنده: "حالا تو باشي بري اين خونه، دور بعد نمي توني بريزي..." پنج... - حالا پاچه خواري مي کني! برو دنبال مار پايين... بچه ها مشغول بازي بودند که مسلم، يکي از بچه هاي خوب علوم اجتماعي در اتاق رو زد... تق... تق... - "بفرماييد" تق... تق... - "بَفرمي بِرار" مسلم در رو آروم باز مي کنه - بـَ ــ ــ ــ ـه آقا مسلم گُل... مسلم با چهره اي خسته و در مونده اومد تو اتاق، به همگي بچه ها سلام کرد و کنار کاظم نشست... کاظم: "بفرما چاي... " مسلم: "ممنون، دستت درد نکنه... " - "چيه داش مسلم، کشتي هات غرق شده؟ بدخواه مدخواه داري نشونش بده... عکس بده، جنازه تحويل بگير..." بعد محکم مي زنه به پشت مسلم... - "بابا امروز خداييش مُردم... صبح دانشکده بودم و بعدشم رفتم سازمان مرکزي ... ناهار هم نخوردم... هي برو بالا، بيا پايين... هي مي گن، "يا صبر کن مدير بياد يا برو فردا بيا! " انگار نه انگار که من دانشجو، بد بختانه درس دارم. امروز نتونستم هيچ کلاسي برم. برو از علويان امضا بگير، برو بالا نامه بده تايپ کنن، دکتر غني پور نيست و... " [ادامه ماجراي اردو رو در مطلب "پله پله تا ملاقات خدا" بخونيد.] پله: "راستش يکي از رفقاي منم داستان جور شدن اردوشون رو تعريف مي کرد، باورم نمي شد، بگو بدبخت چي کشيده! " مسلم: "بابا آدم رو... ولشکن، نگم بهتره" مسلم يه نگاهي به اتاق و بچه ها ميندازه و مي گه: "بچه ها سال بعد چي کاره ايد؟ بازم باهميد؟" عباس: "من و شروين که نيستيم، مي ريم خونه مي گيريم." مسلم: "چرا؟، خوابگاه که خوبه؟" عباس: "چه خوبي؟! بي نظمي، سر و صدا" مسلم: "خُب سالن مطالعه" عباس: "اُوه... اونجا رو که نگو... بازار شام! بد بختانه سال بعد کنکور داريم!" مسلم: "اميرعلي، شما چي؟" پِله: "من و کوروش و بهرام که با هميم... " مسلم: "کاظم شما چي؟ بازم واحد داري [با خنده] ؟" کاظم: "بسه ديگه، پوسيديم تو اين چار ديواري! من و طاها ديگه مي ريم سي بدبختيمون! " بعد اين کاظم مي ره تو فکر کاظم: "بچه ها نظرتون چيه يه قراري بذاريم؟" پِله: "چه قراري؟" کاظم: "ما که از يه ماه ديگه نيستيم، بيا يه قراري بذاريم پنج سال ديگه همديگرو يه جايي ببينيم. " پِله: " بابا اين مال تو فيلم هاست... " کاظم: " نه شوخي نمي کنم، بچه ها موافقيد؟" - "به نظر من که بد نيست.. " - "به نظر منم جالبه... " - "منم موافقم... " - "خُب کِي باشه به نظرت؟" کاظم: "پنج سال ديگه، ميدان نيماي دانشگاه" - "خوبه... " - "آره خوبه... " - "حالا چه روزي؟" کاظم: "همين امروز" عباس: "نه، بايد يه روز خاص باشه... " کاظم: "به نظرت چه روزي باشه؟" عباس: " 17/ 7 "
|