دستنوشته هاي يك دانشجوي ترم يكي... |
|
نویسنده محمدصادق محمدپورمير
|
1387/06/20 ساعت 06:54:02 |
سر همون كلاس!
اول مهر اينجا كلاسها مختلط است. هرچند براي من فرق چنداني ندارد. انسان اگر نزاكت داشته باشد و «چشم پاكي» سرش بشود توي نخ دختر مردم نمي رود. البته شنيده ام كه دخترها بدجوري سرتق شده اند. من كه خيلي سنگين برخوردكردم. چه با آن خانم شوتي كه هرچه استادها ازش پرسيدند بلد نبود جواب بدهد و دلش هم نيامده كمي پول خرج كند و دماغش را عمل كند و آمد و ساعت كلاس بعد را ازم پرسيد، چه با آن يكي كه سركلاس چند برگه به من داد تا به خانم جلويي بدهم. اين يكي، دختري خيلي معمولي است. اصلا هيچ ويژگي ندارد. من كه اصلا خيال ازدواج ندارم ولي اگر يك زماني قرار شد عيال اختيار كنم، آن خانم بلوندي كه با 206 مي آيد دانشگاه و به گفتة خودش قبلا هم يك ليسانس ديگر گرفته به نظرم بدك نيست. درهر صورت رودادن به دخترهاي كم ظرفيت اصلا درست نيست. كمي كه بگذرد بيشتر مي فهمم كه آن خانم بلوند، آدم باظرفيتي هست يا نه. گويا وقت حضور و غياب گفتند اسمش «شراره» است.
دوم آبان نمي دانم اين شراره خانم چرا وقتي با او صحبت مي كنم زود حرف را جمع مي كند. احتمالا علاقه اش آنقدر به من زياد است كه مي ترسد توي حرف لو برود. نمي داند كه من آنقدرها هم آدم سختگيري نيستم. به هر حال كم كم بيشتر با هم آشنا مي شويم. من مي دانم هرچقدر هم كه سفت و سخت بگيرم، شراره خانم خودش آخر ديسيپلين است. در عوض اين سمیرا – همان كه گفته بودم خيلي معمولي است – انگار اصلا پرستيژ سرش نمي شود. علاوه بر آن برگه هايي كه اولين روز دانشگاه داد كه به خانم جلويي برسانم، چندين بار از من تقاضاي جزوه هم كرده است. بعد از سه-چهار بار بهانه آوردن، امروز مجبور شدم يكي از جزوه ها را به او بدهم. باز هرچه باشد او از «سمانه»، دختر شوت دماغ عمل نكرده درسخوان تر است.
سوم آذر شراره اصلا راه نمي دهد. دخترة خرپول فكر كرده كيست؟ من را باش كه خودم را وقف چه موجود بي عاطفه اي كردم. سمیرا حداقل جزوه ها را كه برمي گرداند حسابي تشكر مي كند. معلوم است كه محبت سرش مي شود. احتمالا از آن دخترهاييست كه در زندگي مشترك، بساز و همراه هستند. درست است كه من تا همين چندوقت پيش معتقد بودم دختري خيلي معمولي است ولي اين را هم مي دانم كه عشق و علاقه واقعي، تازه بعد از ازدواج به وجود مي آيد. دست روزگار، اين «سمانه» را هم گذاشته جلوي چشم من تا هروقت او را مي بينم قدر سمیرا را بيشتر بدانم. از فردا با سمیرا بيشتر گرم مي گيرم.
شانزده آذر يكي-دو هفته اي است كه سمیرا ديگر سراغ جزوه ها را هم نمي گيرد. پريروز حتي نگذاشت پول چايش را حساب كنم. گفت: «دونگي»! نمي دانم صبح، توي دانشگاه با رفقايش چه مي گفت كه زيرزيركي من را نشان مي دادند و هرهر و كركر مي كردند. مسخره ها! اينها سمیرا را خراب كردند. البته او هم خودش زمينة خراب شدن داشته وگرنه اين محبتها را به هر دختري كرده بودم تا الآن صدبار جانش برايم دررفته بود. اصلا نمي شود به ظاهر آدمها قضاوت كرد. مثلا همين «سمانه»؛ حالا شايد يك مسائل كوچكي در چهره اش باشد ولي قابل اغماض است. خوب هم كه نگاه مي كنم مي بينم بيني بانمكي دارد و سادگي اش قابل ستايش است. به هر حال اصل، درون آدم است. تازه اگر كمكش كنم شايد درسش را هم بتواند تمام كند.
اول دي ...
|