ماجراهای اتاق 717 - قسمت اول |
|
نویسنده عليرضا حسين نژاد
|
1386/09/17 ساعت 17:22:08 |
ماجراهای اتاق 717، ماجراهای اتاقی در خوابگاه نواب است که تعدادی از همکلاسی های خودمون تو اون هستن و داریم اونو براتون روایت می کنیم. تو این اتاق، کاظم (فیزیک هسته ای 82)، طاها (صنایع دستی 83)، عباس (مدیریت بازرگانی 84)، شروین (مدیریت صنعتی 84)، امیرعلی (تربیت بدنی 85)، کوروش (علوم سیاسی 86) و بهرام (حسابداری 5/84 Teleping) با هم هستن و در اینجا ماجراهاشون رو براتون تعریف می کنیم...
بارون داشت شدیدا می بارید و بچه های تو اتاق بودن... باد سردم داشت از زیر در وارد اتاق می شد و شوفاژ هم نمی تونست اتاق رو گرم نگه داره... یکدفعه کاظم در اتاق رو باز کرد و خودشو انداخت تو اتاق... سر تا پاش خیس شده بود... پاهاشم هم شدیدا گلی بود.. شروین با فیس و افاده گفت: کجــــا کاظم...! موکت رو گلی کردی...! همون جلوی اتاق جوراباتو در بیار و برو پاهاتو بشور... کاظم: وِلَکن بِرار! بابا نمی دونم کدوم پدر آمرزیده ای اومده جلوی بلوک، پهن و گِل ریخته...! قدیما، از این بدتر هم بارون می اومد، ولی چون زمین ماسه ای بود، آب کشیده می شد... ولی الان، (با دست خودشو نشون می ده) ببینیدم! عباس که اصلا حواسش به بحث بچه ها نبود، بی مقدمه گفت: بچه ها! امروز انتخابات شرکت کردید؟ کاظم: وِلَکن بِرار! بابا جان هر سال به جای اینکه اول سال انتخابات بگذارن، می گیرن آخرای ترم انتخابات می ذارن! در و دیوار و به قول یکی از بچه های اقتصادی [ایشان در اتاق 601، کنار پنجره سکنی گزیده اند!] فقط مونده روی دیگ های آشپزخونه سلف بزنن! اونوقت هر کی رفیق بیشتر داشته باشه، یا اونور خط(!) هم روابط عمومیش خوب باشه، رای میاره!!! امیر علی که بچه ها "پِله" صداش می کردن، یکدفعه پرید روی تخت بالایی و داد کوروش رو در آورد، گفت: خوووب... رای آوردن که چی؟ شروین: خوب که هیچی! صاحب دفتر بشن و دیگه آدم رو تحویل نگیرن! عباس: بابا اینا تو تبلیغاتشون می گن، فلان می کنیم! بهمان می کنیم! فقط کم مونده بگن وام ازدواج می دیم! کاظم: ای کلــــــک چیه! خبریه! آره... عباس: نــــــــه بابا! پِله: حالا بی شوخی اینا چی کار می کنن؟ کاظم: هیچی...! مثلا اینا که شورای صنفی شدن، قراره مطالبات صنفی ما رو مطالبه کنن! -عجب چیزی گفتم!- مثلا پیگیری همین وضع بد تغذیه، اتوبوس ها، جلوی سلف دانشگاه، یا همین محوطه خوابگاه...، با ایناست! در واقع اینا شدن نماینده ما! پله: اُ اُ اُ اُ... کوروش که تازه به بحث ملحق شده بود و دوباره تریپ روشن فکرانه اش گل کرده بود، گفت: شنیدم دو نفر برای هر دانشکده انتخاب می شن، به نظرتون دو نفر، کم نیست برای نمایندگی صنفی دانشجویان؟ کاظم: بابا اگر همین دو نفر هم درست و حسابی و از دل و جون کار کنن، می تونن کلی از به قول معروف مطالباتمون رو برآورده کنن! پله که از تخت اومده بود پایین و توپ رو بغلش گرفته بود و داشت بند کفشش رو می بست، یهو گفت: واقعا! پس ببینیم، این جدیدیا چی کار می کنن! بعدم در رو بست و رفت با بچه های 85ای همکلاسیش فوتبال... تو این موقع کاظم با همون وضع فوق الذکر وسط اتاق، روی تنها قالی اتاق (البته همون پتو منظوره!) نشسته بود!
|